محل تبلیغات شما

شیدا



به شدت آدم انتقادگری هستم! به شدت!

تشخیص مو از ماست برام راحتی برام!

مهم اون بخش منتقد بودنِ تند بودنشه! انتقاد حتی با لحن تلخ یا نابود کننده. البته بی منظور! 


همگی ناشی از عدم مهارت در این زمینه است.

دارم کنکاش میکنم ببینم چطور میشه از این خصلت در مسیر درستش  استفاده کرد! هم حیقه و هم نتیجه قابل تامله



.

سر یک موضوعی برای چندمین بار با مامانم بحث میکردیم! باد انتقاداتم چنان زیاد بود که  امیدوارم بتونه امشب خوب بخوابه :))




امروز مامان  رفت مراسم ۴۰ ام یکی از اقوام تهران! 

تازگیا میبینم چقدر وابسته اش شدم منی که بهم میگفتن چطور آنقدر بی احساسی؟ :/// چرا دلت تنگ نمیشه برا خونه!؟! 


الان نسبت به ۳ سال پیش خیلی بیشتر دلم برا خونه و مامانم و بابام و خواهر تنگ میشه! 

همشونو خیلی محکم و سفت میبوسم که یک وقت حسرت محکم بوسیدن و سفت بغل کردنشون به دلم نمونه، البته این مدل ابراز احساسات فقط‌ برای خودم لذت بخشه اونا میگن چخبرته؟! یوااش! !!!!!

دگ به هرحال آدما تغییر میکنند! عجیبه ولی


امروز حالم خوب بود.

چشمهام صب  باد کرده بود گفتم الان بابام میگه چی شده!عمیقا الهی بمیرم برا خودم که زود حالی به حال شدم! 

احتمالا دارم میشم که خب بی تاثیر نیست! 



.

امشب اومدیم خونه مامان بزرگ :)

ی و مامان :)

مامان بزرگ و خاله ام و دیدم:))) 


درسته رگه‌های درونگراییم قویه ولی با دیدن فک و فامیل نزدیکم خوشحال میشم :)

.


فردا باید کلی کار انجام بدم :))

چه خوب که تعطیله.

یادم افتاد به وقتی که کار میکردم و وقتی تعطیل رسمی داشتیم خوشحال میشدم 


امروز درس نخوندم، حوصله نداشتم! 

عذاب وجدانش رو هم ندارم چون فکر کنم لازمش داشتم. 


فکر حجم درسهای مونده و نخوندم اذیتم میکنه  فکر اینکه چقدر مونده و چقدر باید خونده هام رو مرور کنم و چقدر از هدفم دورم یا نزدیکم همش ذهنم و درگیر میکنه! 


! چقدر احتیاج دارم یکی که نتیجه ای مثل هدف من داشته بیاد بهم بگه منم تو این برهه اینجوری بودم!!! چقدرررررر لازم دارم! 

چند شب‌ پیش خواب میدیم توی همون شهرم!

فقط امیدوارم!


کمتر از سه ماه به برگزاری  آزمون ارشد زمان باقی مونده.

یعنی چی قرار بشه؟!   خدایا اگه هستی، کاش کمک کنی با آرامش درس بخونم.


اون یک مدت فشار مالی که روم بود خیلی درم اثر کرده، طوری که الان که اومدم خونه، به خرج های غیرضروری مامانم و خواهری واکنش نشون میدم. هعی میگم مگه این لازمه؟ مگه واجبه؟؟ برای چی میخرید؟؟ 

خواهر که به هیچ عنوان تو کتش نمیره ولی مامانم و راضی کردم با اولویت بندی جلو بره، یکم پس انداز کنه برا خریدهای گنده ای که برا خونه در نظر داره! فعلا گفته اوکی! البته دلیلمم منطقی و حرفه ای بود چون مثلا برای تغییر دکوراسیون خونه یکسری کارها اول باید انجام بشه بعد یکسری کارها و خریدهای دگ! 


اووووووه اگر بتونم موفق شممممم  

به این فکر میکنم،‌ بیچاره بابام چه میکشههههه!!! 

با اینهمه زحمت برو پول درآر. بعد ببرن برای  چیزهای غیرضروری و بی کیفیت خرجش کنن!! 


به خواهر میگم برا چی هر سال پالتو میخری؟؟

پارسال فکر کنم دو تا خریده بود! بعد امسالم میگه بریم یکجا حراج زده ازش پالتو بخرم! میگم برا چی آخههههه؟؟؟؟ وقتی هنوز چند تا پالتو خوب و تمیز داری برای چی؟؟؟ میگم چون قیمتش مناسبه باید بخری؟؟؟ واقعا اشکم میخواد دربیاد! ! مامانمم پایه شه! 

واقعا مخم سوت میکشه! 

بهش میگم برو یک چیز عالی و خوب بخر، ۵-۶ سال خوب ازش استفاده کن! میگه برای چی؟؟ چند تا ارزون و متوسط قیمت میخرم ولی هر سال میخرم

موندم چطور تو ذهنش فرو کنم ؟؟؟ 


برا من کیفیت زندگی مهم شده. دلم میخواد از برندهای خوب و مناسبی که شناسایی کردم خرید کنم، نه هر جنس چینی و ایرانی یا هر کشوری! 

یک پالتو و دارم فکر کنم اونو از دوم دبیرستان دارمش ، من امسال دارم لیسانس میگیرم،‌ حدود ۷ ساله :)) انقدرم دوسش دارم و همچنان وقتی میپوشمش توجه ها به سمتش جذب میشه! هنوز تو اوجه!   


اولا بنظرم خرید زیاد و اعتیاد بهش میتونه وقت آدم و بگیره! 

دوما این خوب نیست که ما بهترین هایی که در توان داریم رو از خودمون دریغ کنیم.

سوما الان دوره و زمونه ای نیست که سرمون همچنان تو برف باشه و مصرف گرای صرف باشیم باید توجه کنیم چکار داریم با دنیامون میکنیم.

الان سال هاست که دارن راجع به خریدهای بادوام و صرفه های اقتصادی و محیط زیستیش صحبت میکنند هعی میگن کالای با دوام بخرید، حتی اگر وسیله ای تون کاربرد اصلیش رو از دست داد به طرق دگ ازش استفاده کنید تا زباله کمتری وارد چرخه کرده باشید. اما ما انگار تا چوبش رو نخوریم حاضر نیستیم کله مونو از برف بیاریم بیرون!!!


 حیییف و واقعااااا حیف. 


من همیشه فکر میکنم دوست خوبی برای دوستام نیستم؛

یکی از دلایل مثلا این بود که هیچوقت تاریخ تولدای دوستام و نمیدونستم یا اشتباه میکردم که کی کِی بود! 

خب بعضیا واقعا بهشون برمیخوره!! 


یک موقع هایی هم رسم و رسومات دوستای صمیمی بودن میره رو مخم یا شاید بهتر باشه بگم نمیتونم هضمش کنم. مثلا اینکه به دوست صمیمیت باید بگی در چه حالی و کی اومدی و کی رفتی و .


.

الان آران توی یک برهه سختی از زندگیشه! خیلییییییی سخت! 

یک وقتایی حالش خیلی بد میشه. فشار زیادی روشه

بعد من حس میکنم ناراحتش میکنم ولی اون چیزی بهم نمیگه! 

با وجود اینهمه فشار فکر کن منم اذیت کنم :'(


اون آدم قوی ای هست. حتی میدونم گریه کردن براش سخته . برای منم تا همین چند وقت پیش سخت بود ولی الان خیلی راحتم! فقط به خودش و افکار بد و بیراه میگه؛ دوست دارم یک طوری کمکش کنم با گریه اندوه و فشارش رو خالی کنه ولی براش تعریف شده نیست اصلا گریه. 

اون فشار رو در قالب خشم از خودش بروز میده. کاش عصبانیتش خیلی زود کمتر بشه و اوضاع بهتر بشه زود به زود! 


وقتی به مشکلاتش فکر میکنم خودم هم دلم میگیره ولی امییییدوووااارم خیلی زود شادی های پایدار بیاد تو زندگیش و من هم بتونم آدم موثر تری باشم تو زندگیش! 

دلم نمیخواد حس یک کسی که گزینه بهتری هست توی  دوستاش نسبت به من داشته باشه! دوست دارم واقعا خوب باشم

حس میکنم خیلی آزاردهنده صحبت میکنم. واقعا باید یکم روی صحبت کردنم کار کنم. حس میکنم با نیش و کنایه صحبت میکنم! شاید این هم راه بروز خشم من هست! نمیدونم والا!

دعا کنید براش لطفا :))))


بابام امشب برام پول ریییختتت (اشک شووق ) 

از اون ۱۰۰ تومن دو هفته پیش فقط ۳۵۰۰ تومن کم آوردم و این برای من ولخرج موفقیت بزرگیه  (بازم اشک شووق )


البته ته کارت ۸ تومن موند ولی فکر کنم دگ قابل برداشت نبود تا ۵ تومنش!  خلااااصه، خوب خودم و کنترل کردم :) و خیلی خوشحالمممممم 

من همیشه با خودم سر جنگ دارم، میخوام خودم‌رو به خودم ثابت کنم (شخصیت عالی طلب ) هزار بار هم که ثابت کنم بازم میگم کمه! یا خوب نیست! 

دارم سعی میکنم اون ۳۵۰۰ تومن رو هم به خودم ببخشم و‌ خوشحال باشم بیشتر

من قابلیت اینو دارم تو جیک ثانیه ۱۰۰ تومن رو نابود کنم و الان اینکه دو هفته با ۱۰۳۵۰۰ تومن زندگی کردم ینی عملکردم خیلی بوده دگ  

فقط لازم به ذکر وقتی شروع کردم به این روند همه چی داشتم، یعنی میوه و تنقلات و مواد آشپزی و غذا پختن و.

هفته پیش هم رفتم رفاه خرید و به اندازه ۴۰ تومن میوه و تنقلات خریدم بین درس خوندن بخورم! 


یک فکر اقتصادی که کردم این بود که من چون بین هربار که برمیگردم سالن مطالعه، موقع برگشت یک چیزی با خودم میبرم پایین که همراه درس بخورمش، به این نتیجه رسیدم مهم اینه چیزی با خودم ببرم که وسطا گشنم نشه، زیاد حجم چیزی که با خودم میبرم پایین مهم نیست! بنابراین وقتی رفته بودم خرید رفتم سراغ تنقلات کوچیک و ریزتر و تعداد زیادی ازشون خریدم، مثلا به جای دو تا کیک گنده ۴ تومنی!  ۸ تا کیک متوسط یا کوچیک هزار تومنی برداشتم! 

البته قبلنم استراتژیم این بود که خب اون کیک‌رو تو دو نوبت یا تو سه نوبت میخورم اما میدیم عملی نمیشه ینی همون دفعه اول تمومش میکنم یا فوقش وعده دوم ! بر همین رفتم سر بسته های کوچیک و الان خیلیم راضیم از این تصمیم


حالا که حساب شارژ شده باید طبق لیست برم خرید والا باز خرجم بالا میره. کامل مشخص بکنم به چیا احتیاج دارم تا چند روز آینده بعد برم خرید؛ تا جایی که یادمه تا چند روز دگ خمیر دندونم تموم میشه، کرم مرطوب کننده‌ام هم همینطور، رب هم دگ آخراشه! همه تنقلاتم امروز تموم شدند، میوه هم خواهم خواست. فعلا همینآ تو ذهنمه؛ ها راستی یک مدت دلم میخواد برم سوسیس گیاهی بخرم :))) میخوام بخرم با خودم خونه هم ببرم خانواده هم بخورن آشنا شن    بدونن به لحاظ مزه فرقی با سوسیس های گوشت ندارند :)))


.

سه شنبه و چهارشنبه دو تا امتحان دارم! 

کنکورم و نمیتونم خوب بخونم به خاطر این امتانا :( عذاب وجدانش رو دارم.

دیروز پا شدم رفتم دانشکده مون برا حل یک مشکل آموزشیمون  و اینکه نامه بگیریم بریم به شهرداری، کار آموزشی که با ناز و افاده مسئول حل نشد، نامه رو ولی گرفتیم و رفتیم شهرداری ولی مسئول اونجا نبود و دست از پا دراز تر برگشتیم، وقتی رسیدم نهار ماکارونی درست کردم،‌اومدم همراه با یانگوم نهار خوردم و خوابیدم و یکم بعد پا شدم رفتم حموم! بعد حموم رفتم که درس بخونم ولی مشغول برنامه ریختن ها شدم و فقط دو ساعت زبان خوندم ولا غیر :/

امروز هم باز فقط زبان خوندم و اون درس عمومی رو :/// هععععییییییی خداااا ! 


.

اهل پادکست هستید؟؟ وای من جدیدا اهلش شدم  عالیههههه، کلی حس خوب بهم میدن. حس میکنم وقتی گدش میدم اوقات پرباری دارم.

من از ناملیک گوش میدم :)

اسم‌پادکست هایی هم دنبالشون میکنم، دایجست، استرینگ کست و استرینگ بوکس هست :) 

خوشم اومده ازشون 



.

فعلا همینا، دگ دیر وقته برم بخوابم :)






دلم میخواد برای همکارم بنویسم که چقدر دلم برای شوخی و خنده هامون تنگ میشه گاهی :) ولی نمیگم بهش! دلم نمیخواد احساسات و قاطی کنم به این برهه از زندگیم. برای من تاثیر میذاره این حرفا. برا همین بازم بیشتر به خودم سخت میگیرم‌.‌ شاید بعدا بهش بگم :) 

میدونم دل اونم تنگه ولی چون مغرورتره، نمیگه.

خوب میشناسمش . احساساتش شدید تر از من هست حتی :) 


این آخرا زیاد باهم خوب نبودیم . بیشترش سر اشتباه های اون و ناشی گری‌هاش بود و یکمم عصبانیت من که استرس درس باعثش میشد. ولی بااینهنه اوکی بودیم‌ هر چی بحث بود بین خودمون بود و میدونستم ته دلش مهربونه. و هرچی عصبانیش میکنم  و جواب میده ولی این همه اون نیست!  


خلاصه که دلم براش تنگ شده :))

دیروز بهم پیام‌داده بود ولی پاک کرده بود، نمیدونم چی بود :) ولی هرچیه منم از ته دلش خبر دارم :))


به خودم قول دادم آخر هفته ها تفریح کنم، حتی شده برای چند ساعت ولی اون ساعتارو به ساز دلم برقصم، عوضش طول هفته رو  نه :))ینی تمرکزم روی درس و مشق باشه  

گویا فقط ۱۰۴ روز تا کنکور مونده :/ 

الان توی یک کافه نشستم، خیلی شلوغه و  پر پسر به طرز عجیبی چند تا اکیپ پسر نشستن! 


اومدم و از شانس عزیزم میز کنار پنجره خالی شد و به گارسن گفتم میشه اون میز و خالی  کنید من بشینم اونجا؟! گفت چشم و بعد تا دوباره به میز نگاه کردم دیدم یک دختره اومد نشست ://

بعد یارو رفت با دختره حرف زد و بعد چند دقیقه دختره اومد به من گفت من نمیدونستم اونجا رو رزرو کردید بفرمایید اونجا :////


رزرررو! !!! ؟؟؟  رزرو کدومه خواهر من دفعه اولمه، اومدم اینجا رو تست کنم  

حالا پنجره رو به خیابونه جای خاصی نیست :) 

 دختره گاها چپ چپ نگام میکنه ببینه از پنجره چه استفاده ای میکنم.

عع راستییی :) هانی بال نرفتم اومدم اینجا  






دیشب دیدم رئیس دوباره پیام داده!!!


همین که پیامش رو دیدم گفتم ای باااابااااااااا، اینم ولمون نمیکنه‌هاااااا.

صب دیدم نوشته چهارشنبه  تو دانشگاه جلسه داریم با دانشجوها، ازتون دعوت میکنم تشریف بیارین از نظرات و تجاربتون استفاده کنیم 

فعلا جوابش و ندادم ولی واقعا حوصله درگیر شدن ذهنم با کارشون رو ندارم. اصلا اصلا! من برا چی پاشم برم اونجا وقتی مسئولیتی ندارم؟؟؟ نظر بدم که چی؟؟ دورهم تصمیم بگیرن دگ! 

اصلا خوشم نمیاد هنوز روی من حساب باز میکنه! اصلا!!!

هایدش کردم استوری هام رو نمیبینه، والا یکم نفس میکشم! 

فعلا که اصلا شهر دانشگاه نیستم ولی تا چهارشنبه اونجام.  

نمیرم! !! ولی بنظرم آدم باید بفهمه دگ! که اینجوری ممکنه تمرکزم بهم بخوره یا من خیلی خوش و خندون از اونجا بیرون نیومدم که الان هر وقت خواست برم از نظراتماستفاده کنه!!

اون طوری که من میشناسمش دنبال یک اشاره است که نشون بودم بازم مایلم باهاشون همکاری کنم و این جلسات میتونه راه خوبی باشه تا یک مسئولیتی بهم بده یا یک چراغ سبزی چیزی ببینه!!!

چقدددررررررررر بدم میاد واقعا!!! چقدرررررر!  


موندم چی بگم دروغ نشه! و از طرفی بفهمه وقت برا این چیزا ندارم.

.


یک چیزی پس ذهنم میگه، نکنه مغرور بشی ها! ولی این غرور نیست واقعا. اصلا دلم نمیخواد درگیر چیزی بشم که علاقه ای بهش ندارم و صرفا مهارتم توش بالاست! 




امروز یک خبری شنیدم و اونم اینکه، موسسه ای که باهاش کار میکردم داره تو زمینه ای فعالیت میکنه که دوست داشتم و رسیده به اون نقطه ای که داشتیم تلاش میکردیم بهش برسونیم!!!


حس من؟؟؟

سوزش فراوان!

فکر کن ۴ ماه من خودم و کشتم بعنوان مدیر اون بخش و از اسفند پارسال هم استارت کار و تو دانشگاه زدم! تقریبا ۹ ماه درگیر این کاره بودم! 

حالا که رسیدیم به بخش عملی کار، من نیستم!

میخوام ضجه بزنم!!! و لعنت میفرستم به روح مطهر رئیس و همکار گرامی! 



.

تو پست قبل که نوشتم رئیس بهم پیام داده بود، پیرو همین کار بوده. داشتن این کار و پی ریزی میکردن خواسته بوده منم برم جلسه، بلکه راضی شدم یک گوشه کارو بگیرم یا حتی مشاوره فکری و تجربی بدم به بقیه! خلاصه نرفتم و از تصمیمم پشیمون نیستم اما از این عصبانیم که وقتی باید میبودم و محصول تلاشم رو میدیدم،‌ نیستم! 

چقدر وقتی به همکارم فکر میکنم حرص میخورم. چقددددرر! 





ینیااا قشنگ هر اتفاقی که برا آدم میوفته براش یک تجربه یا یک دید و نگاه و راه جدیده! 

یکم کلی تر بخوام بگم هر برهه از زندگی یک چیزی برای یاد دادن بهت داره! 

یک موقع هایی که به این فکر میکنم که چرا هستم؟‌ چرا دارم تن به قوانین آدما میدم؟ یا چرا دارم تو چرخه شون حرکت میکنم؟!، آخرش به این میرسم که دلم میخواد ته این دست و پا و تقلا مونو ببینم! 

فکر کن شاید یک روزی رفتیم مریخ، یا رو خورشید یا رو زحل! شاید تونستم برم فضا! شاید اوکی بشه با یک کشفی که در چند روز آینده شاید رخ بده! 

اینا منو به هیجان میاره و امید و درم زنده میکنه :)) 

خب نجوم همیشه علم جذاب من بوده و هست و مطمئنا باید یک فکری براش بکنم! 

تجربه های خاص و بکر و ناشناخته برام جذابه بخصوص که در حیطه مباحث علمی باشه :)


یادمه سوم ابتدایی بودم و فصل ۹ علوم سوم ابتداییمون راجع به فضا بود معلممون درس داد و من برای اولین بار باهاش آشنا شدم و به قدرررررریییییی سر ذوق اومدم و همش تو ذهنم ثبت کردم صحبتاشو که بعد برگشتم تو خونه از اول تا آخرش رو برای مامانم توضیح دادم

یادمه موقع امتحان ها و پرسش کلاسی تنها فصلی که به راحتی ازش میپریدم و نمیخوندمش همین فصل بود چون کاملا از بر بودمش :)

همچین اتفاق مشابهی برام تو یکی از فصل های علوم سال اول راهنمایی برام افتاد و دوباره عاشق اون فصل شدم و برگشتم خونه کامل همش و برا مامانم توضیح دادم :)))


جدیدا علاقه به علم یا تحقیقات علمی رو‌ در خودم کشف کردم :))

جالبه نه؟! میدونستم یک زمانی از این چیزها سر ذوق میومدم ولی هیچوقت جدی بهش نگاه نکرده بودم.



یک دوست مشترکی داریم با آران که اولش دوست اون بود و بعدش خیلی اتفاقی منم باهاش آشنا شدم و فهمیدم دوست آرانه.

حالا این همیشه بین رابطه من و آران حساسه! همیشه آمار میگیره که با آران رفتی بیرون؟؟ اونم پیشت بود؟؟؟ و از این قبیل سوالا!!! 


امشب چون آخرین شبی بود که خوابگاهم رفتم که با آران خداحافظی کنم :) قبل رفتن به فکرم زد یک چیزی یک متنی براش بنویسم و بهش بدم که یادگاری باشه براش از من! 

توی یکی از برگه‌هایی که از قبلا از رنگی رنگی خرید کرده بودم براش تبریک عید نوشتم و آرزو. رفتم اتاقشون و اولش همینجوری نشستم زمین و چایی ریختن و برام و مشغول صحبت شدیم که  از قضا اون دوست مشترکمون سر رسید -_-


اولین چیزی که بهش فکر کردم برگهه بود :)) که ای خدااااا،‌ من چطور این برگهه جلو این بدم به آران، برگه کنارم بود و گوشیم و گذاشته بودم روش خوشبختانه! 

حین صحبت‌ها کاملا متوجه شدم که حواسش به برگه کنارمه :))

خودم و زدم به اون راه و صحبت میکردیم هععععییییییی! 

توی یک فرصتی وسط بحث ها از روبرو اومد نشست کنارم و یکمم پشت تر از من که بتونه برگه کنارم و بخونه. ! البته اونجا گوشی دستم بود و داشتم باهاش بازی میکردم رو برگه نگذاشته بودم! 


خلاصه انگار که درست نتونسته بود بخونه یا هرچی! چون علائمی از خودش نشون نداد و منم چیزی نگفتم و خیلی عادی -_- 


عاغاااااا خلااااصه موقع رفتن گفتم دگ به هر حال میدمش به آران حتی اگر خیلی ضایع شه! 

اولش که قبل من پاشد بره ولی بعدش گفت نه توم با من تو مسیر رفتن به اتاق باهامی  یعنی که منتظرت میمونم باهم بریم  هیچی نگفتم و خیلی ریلکس موقع خداحافظی با آران بهش گفتم که خب من فردا صبح زود میرم و شروع کردیم به رو بوسی. اتاق یکطوری ساکت شده بود و همه داشتن رو بوسی ما رو تماشا میکردن  بعدش هم کاغذ تو دستم و درآوردم و دادم بهش گفتم این و برای تو نوشته بودم :)

همین که من گفتم برا تو نوشتم اون دوست مون گفت این کاغذه چی بووود؟؟؟ ببینم؟؟؟!!!! منم میخواااااام! 

من: -_- :/ :| 

آران: متشکرم بعدا میخونمش ( درجا گذاشت رو تختش ) 

هم اتاقیش: >< >< >< 

من: یک چیز شخصی بود (با خنده )

اون: ببینممم، منم میخوام.

زود به سمت در حرکت کردم که خب سریع بریم بیرون

موقع آخرین خدافظی و خنده هامون بخاطر رفتار اون دوست برگشت به آران گفت یادت باشه من و اونجوری آروم نبوسیدی!! دگ واقعا خنده مون شدت گرفته بود! که من بهش گفتم دیونه و واقعا دگ اومدیم بیرون :))) 


.


میدونم خیلی شخصیت آسیب پذیری داره و شکننده است و قبلا هم دو بار پیوست پسرش ترکش کرده و .

ولی اولا  واقعا نمیدونستم که چه واکنشی درسته و دوما بنظرم حق نداره من رو به خاطر خواست دلم محدود کنه! این بود که اینطور رفتار نمودیم :))))



پست قبل و که دوباره خوندم، دیدم عع! توی حال و هوای بغض و گریه و احساسات درهم سر ظهریم، صحبتام چقدرررر خبیثانه جلوه کرده !

یاد آرزوی موفقیت بعد استعفام افتادم بهشون گفته بودم از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت دارم. انگار حالا آرزوم از صمیم  قلب نیست دگ  

هعیییی! 

لابد بعد تموم شدن فعالیت های هورمون های عزیزم دوباره منطق بهم غلبه میکنه و برمیگردم به این حس که خب براشون از صمیم قلب آرزوی موفقیت میکنم و میگم اوکی بابا. اصلا به درک! برن جلو ببینیم

 فقط از ما دور باشن  


دگ اینجوریاس :/



رئیس استوری گذاشته بود تو واتساپ و به پیج اینستاگرامش لینک داده بود! رفتم تو پیج و پیشرفت هاشون  و دیدم و به شدت اعصابم خورد شد! 


میدونی؛ دارم به این فکر میکنم که چطور میتونستند انقدر منفعت طلب باشند؟؟ 

فقط وقتی که با خودم میگم حلالش نمیکنم دلم یکم آروم میشه و الا نه! 

از دست خودم ناراحت نیستم و خوشحالم که روان سالمی داشتم و حقه باز و منفعت‌طلب نبودم! 

آرمانها و ادعاهاشون زیباست ولی عمل بهش فقط در راستای منفعتشون هست و اگر این منفعت نباشه دگ همه چیز کشکه! 


حرص فراوانی درونم رو فرا گرفته و احساس میکنم تمام اون حدود ۹ ماه از بی تجربگیم سو استفاده شده! عمیقا دلم میخواد تلافی کنم :) عمیقا دلم میخواد یک دعوایی راه بندازم :) عمیقا :)

عمیقا حالم از منطقی بودنم بهم میخوره! 

 



بعدا نوشت: 

به آران میگم اینجوری، میگه از کجا میدونی اوضاعشون آنقدر گل و بلبله! !!!! 

دیدم منطقی میگه  

همچین استعداد اغراق کردنی دارن شدیییید

 


دارم به این فکر میکنم که هیچوقت گوش بچه ام و سوراخ نمیکنم،‌ یا سوار یک حیونش نمیکنم .


:)


مامانم کمر و زانوهاش درد مکینه و بهش گفتم نمیخواد خونه تی کنی :) و نکردیم :)) والا خونه تمیزه دگ! چه تدنی آخههه  

به بابامم گفتم آجیل نخریم :) مامانمم موافق بود، بابامم اوکی داد! والا آدم زورش میاد :/ 

کاش بتونم برا ماهی قرمز هم راضی شون کنم  

این کار سخت تر از بقیه اس چون طرفم و اون الان فقط حرف خودش و میزنه و دلیل و منطق منو نمیتونه درک کنه :)) 

خلاصه که این جوری :)))


حس میکنم هعی دارم چاق میشم :) چون زیاد میشینم و برا انرژیرفتن مغزم تمایلم برای خوردن چیزهای شیرین بیشتر شده :) 

دارم به ورزش فکر میکنم. دلم میخواد برگردم به ۶-۷ سال پیش یا خیلی قبل ترش که واقعا با ورزش عرق میریختم و میدوییدم و بالا پایین میپریدم و عین خیالمم نبود ولی الان حس میکنم نفس کم بیارم بز اون حجم فشار :)) اما عمیق دلم براش تنگ میشه گاهی ^_^ 


فردا چهارشنبه سوریه :) نگاه میکنم میبینم این ترقه و فلان هیچ لذت و هیجانی بهم نمیده :) بیشتر ترس از صداهای بلندش رو دارم و اصلا برای برام جالب و مهیج و خنده دار نیستن :)


یعنی میشه یک روزی ترقه و صدا های وحشتناک و نشنویم؟؟

اما آتیش و دوست دارم حقیقتا ^_^ کنارش بشینی و صحبتای جدی بکنی و خاطره تعریف کنی برا دوستت :)) هوا سرد باشه  هعی حرف بزنی و بزنی و شبم خیلی زود بری تو رخت خواب سرد و خنکت :) توی یک خونه سفید و خلوت :) هعی :))



دارم به فکر میکنم که چطور اکثر دخترا به این که فلان شال و با چی ست کنن یا پالتو چه طرحی بخرن فکر میکنن یا چطوره که هر بار قبل بیرون رفتن کلی وقت میگذارن و آرایش میکنن! چطوره اونا برا این کارا شوق دارن ولی من ندارم؟! چرا؟ 

ست کردن لباس یا رنگ رژ یا آرایش تو زندگیم به قدری تو حاشیه است که کلا میتونم بگم آخرین چیزین که نوبت به فکر کردن بهشون میرسه! عجیبه والا ! 

.


دلم میخواست حس میکردم که راحت میتونم کار مورد علاقه ام و پیدا کنم و درش مشغول شم تا اضطراب کنکورم کم بشه! 



نمیدونم والا قراره چی بشه . فقط دلم نمیخواد نتایج بد و تصور کنم :)

.


خیلی دلم یک سفر میخواد. یک ذهن سر به هوا و بیخیالم میخوام


کنکورم سه هفته دگ است اما من به جای با انگیزه تر بودن . شلم  :(( 

بجای اینکه این پله های آخر کم نیارممم سرم همش تو گوشیه!

خسته نیستم ولی هعی حس میکنم آخرش گند میشه!! 

تهاجمی درس نمیخونم! تدافعی عمل میکنم! نگرانی و غز زدن تو سر خودم و در پیش گرفتم علی رغم میل باطنیم.


به مشاورم پیام دادم ببینم چه نسخه ای داره برام‌.

تو خونه مامانمم تمرکزم و بهم میزنه. شاید برم خوابگاه با اینکه اونجام خیلی سختی خودشو داره. چون باید غذا درست بکنم و خرید برم و


ولی دگ اینجوریم فعلا

یک هفته است تو افق محوم!  

غضه روزهای نیامده رو میخورم :)

هعییییییییی روزگار، باز چه درسی داری؟ :)




عاغا چشاتون روز بد نبینه

پا شدم  اومدم خوابگاه، رسیدم اتاق دیدم اتاق نیس! سرد خونه‌اس 


بقدری سرد که پاهام و زمین نمیتونستم بذارم -_-

کل تعطیلات شوفاژ ها خاموش بوده بعد این همه وقت اومدیم همه جا یخ زده بود. حتی روغن مایعم تو کمد یه بخش هاییش به جامد تبدیل شده بود :) :/ 


من سریع شوفاژ ها رو روشن کردم ولی نصفه و نیمه روشن شدن، معلوم بود نیاز به هواگیری دارن. چند دیقه بعد مسئولای تاسیسات اومدن یکی یکی شوفاژ ها رو هواگیری کردن ولی دما شوفاژ ها فکر کنم خیلی پایینه! من که یک کاپشن پوشیدم و دو تا جواب و زیر پتوام :))))


۲ قسمت از سریال پزشک دهکده رو دیدم :)) چسبید :))

کنکورم فعلا تعطیل کردم و کاری باهاش ندارم :))


دیروز ۲۲ ساله شدم :)

آران بچه ها رو جمع کرده بود و برام تولد گرفتن :))))

خیلی خوش گذشت، کلی رقصیدیم و بازی کردیم و خوردیم و حرف زدیم 


قرار بود سوپرایز باشه ولی من زحمت کشیدم و سر زده سر رسیدم و برنامه بهم ریخت  

اصلا شک کرده بودم چطور هیچکدوم تولدم و تبریک نگفتن و فکرش رو میکردم که همچین برنامه ای باشه ولی نه اونجا که سر رسیدم

ولی خلاصه خیلی خوش گذشت و حرف زدیم و خندیدیم :)))


.

روزهای تولدم روزهای عجیبی برام هستند، همیشه از یک کسایی که تولد دریافت میکنم که انتظارش رو ندارم. .

مثلا دوستای دبیرستانم :) یا یکسری دوستای قدیمیم که خودم تاریخ تولدشونو نمیدونم :)



از فوبیا هام. تبریک گفتن و تسلیت گفتن تلفنی هست! 


امروز باهاش مواجه شدم! بدنم داغ میکنه و ضربانم بالا میره :)

شوهر عمم فوت شدن و زنگ زدم بآ عمم و دختر عمم صحبت کردم. درسته که نتونستم تاب بیارم و توی آه و ناله و گریه باهاشون همراه شدم اما راضیم از خودم :)


خدا بیامرزتش.


کنکور ۷ هفته به عقب افتاد :)))

من جزو افرادنسبتا خوشحال بودم که این اتفاق افتاد :)) چوووون! چون ۳ ماه پر فشار درس خونده بودم و برای ماه آخر و روزهای آخر هیچ انرژی ای نداشتم! کلا تو بی حس ترین حالت ممکنم بودم و انگیزه نداشتم. ذهنم خسته بود :)

خلاصه که عقب افتاد و مسرور گشتم :))) این هفته رم حسابی گشتم تفریح گشت و گذار فققط :)))


البته به درسای دانشگامم رسیدم  

+ارائه هفتگی طرحمون رو خیلی خفن انجام دادیم و تحویل دادیم 

+امروز رفتم استاد راهنمای پایان نامه‌ام رو دیدم که گفت کنکورت مهم تره :) برو بچسب به اون :) 

قرار شد بعد کنکورم پایان‌نامه رو استارت بزنم :)) خداروشکر این دغدغه‌ام هم حل شد! فقط مونده همت و تلاش خودم توی این ۷ هفته! 


.

امروز تو اتاق با هم اتاقی هام حرف از بلاگری شد. 

گفتم که خیلی وقته مینویسم :))

یکیشون وسوسه شد بنویسه :)) ولی فقط وسوسه بود 


با استاد بحث کردم! 

شدید! ولی استاد خیلی اوکی و خوب خیلی جبهه نگرفت :) خوشم اومد از برخوردش!


با آران و هم گروهیمم هم بحثم شد! 

نمیدونم چرا بحث الکی میکنن باهام. منم که بحث و تا به تهش نرسه ول نمیکنم!! ادامه داااااار! آخرش میگه من میدونم چی میگی و این کاملا بدیهیه!  میگم خب اگر میدونی برا چی بحث میکنی!!! عجبا!

:)


دگ اینجوری!


یادم رفت تو پست قبل بگم :)

دیروز میخواستم بنویسمش!


 آران از روزی که بحث کردیم سر سنگین شده و منم خیلی اهمیت نمیدم چون به نظرم منطقی نیست کارش! 

از اینا که بگذریم یک مدلیه که مثلا دوست داره وقتی من باهاش دوستم ارتباطاتم و اینها هم مدلی باشه یا با آدمایی باشه که اونم باهاشون حال میکنه در حالی که دایره دوستی ها من گسترده تر از مال اونه

همین چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که من نباید ارتباطم با کسایی که آران تقریبا ازشون متنفر هست رو قطع کنم به دلیل اینکه من ازشون متنفر نیستم، من و اونا رابطه خوبی باهم داریم، حتی دلم براشون تنگ میشه و اینکه من یک آدم مستقلم چرا باید خواست بقیه رفتارم رو شکل بده؟!

تصمیم داشتم با دوستای دگ ام که آران باهاشون مشکل داره در ارتباط باشم مثل سابق و صرفا از آران دعوت کنم بیاد و اگر نیومد خودم برم 

میدونستم کلی قراره ناچ و نوچ کنه ولی منم دلم نمیخواست دوستای خوبم رو از دست بدم :) 


خلاصه که آران رفته تو لاک خودش و احتمالا توی ذهنش هزارتا داستان از اینکه من دوسش دارم یا ندارم یآ چقدر بیمعرفتم و یا با معرفتم درست کرده. و شایدم یک خطی روم کشیده 

چمیدونم والا کلا نیومد این چند روز بریم بیرون بهونه آورد. منم چون تصمیم قطعیه برای مدل رفتاریم اصرار نکردم 




اول هفته است و حس خوبی دارم :)

صدای پرنده های توی حیاط میاد هعی :)

صدای باد، بارون گهگاهی :))


رفتم به یکی گفتم مشاورم باشه، قبول نکرد بعد میخواستم محکم بزنم تو پرش ولی نزدم چون یکمم حق داشت  اینجور مواقع تخسیم میگیره میرم تو فاز اینکه اوکی پس منتظر باش تا کامل روشنت کنم -_'

حالام باید بشینم خودم برنامه بریزم! 


یک نتیجه گیری که حاصل کردمم اینه که دنیا و جهان خیلی جدی تر و پر زور تره و برای ناز و عشوه و ضعیف ها جا نیست یآ لااقل جای خوب و دندون گیری نیست :) :/

هیچی دگ همین! 


.

دیروز یک فایل صوتی از هلاکویی گوش دادم راجع به حرمت نفس :) دوستش داشتم :) 


.

این چند روز انقدر استراحت کردم و راه رفتم که دست و بالم باز شده. خوبه و خوشم میاد از این مدلم :)) 



این هانی بال (پاتوقمون) صاحبش فووووق العاده سخت گیره! بنظرم برا همینه که انقدرم هنوز تو اوجه :)

توی این ۴ سال کلیییییی آدم‌ دیدم  اینجا کار کردن ولی هفته بعدش نبودن! بارها دیدم که رئیسه جلسه گذاشته و خیلی شدید با همشون برخورد کرده اینجا دو سه نفر هستن که خیلی وقته هستن بقیه متغییرن:)))

در کل رئیسه آدم عصبی‌ای هست. 

کل کادر پسرن ولی کسی که شیک و آیس پک و این چیزا میزنه یک خانومه! بهش میگن حاج خانم :) سر دستگاه های آب میوه گیری و ذرت و اینا پسرا هستن اما درست کردنیا این خانومه مسئوله! حواسشم به پسرا هست انگار که بچه هاشن  :)

باحاله :))


.

پریروز لپ تاپم افتاد گیر یک ویروس افتضااااح :)

اصلا کنترل موس رو نداشتم! چند تا از فایلام رو خود به خود پاک کرد :/ 

ویروس پاک کردم از تو سیستمم و رو به راه شد ولی پسر عموم که این کارس گفت کلا ویندوز و عوض کن اعتباری نیست یهو میزنه کل هاردت میپره! 

از چند نفر پرسیدم میتونه برام ویندوز بزنه؟! بلد نبود گویا کلا کمن همچین کسایی :)) باید خودمم یاد بگیرم و اکیش کنم، هم کلی هزینه است اگه بدی بیرون و هم اینکه الان دگ این چیزا رو آدم باس بدونه لااقل کسی مثل من که رشته اش خیلی با کامپیوتر درگیره! 

امروز بردم دادم بیرون برام اوکیش کنن! خیلی هم لازمش دارم و الان وقت قاطی کردن نبود :(


.

راجع به کنکورم نشستم برنامه نوشتم! تا ببینیم چطور اجرا میشه! به این نتیجه رسیدم کمتر سر خودم غر بزنم و ایراد بگیرم . چون اینجوری فقط آرامشم مختل میشه :)

۴ قسمت از صحبتای دکتر هلاکویی در مورد عزت نفس رو گوش دادم مفید بود برام به موضوعش علاقه مند بودین بهش گوش بدین :))))))


تا حالا یک مادر بی توجه دیدین؟؟؟

دیدین مادری که فایل صوتی ای که بچه اش براش میفرسته رو باز نکرده براش بنویسه " باشه عزیز مادر" بعد بچه نگاه به پیام مامانش کنه و بگه: مامان آهنگگگگ بود برات فرستادم، چیزی نگفتم.


اولش با خودم گفتم عجب زنی!!! ینی انقدرم برای بچه اش ارز قائل نیست؟؟ فقط میگه باشه که از سرش وا کنه بچهشو؟؟ 

ته ذهنمم این بود که خب اون الان داره با همسر دومش حال میکنه قطعا حال بچه هاش رو نداره و سعی میکنه صرفا با ساپورت مالی حمایتشون کنه!!!


اما بعدش با خودم گفتم نمیشه یک طرفه قضاوت کرد؛ به این فکر میکنم چی شده که این حس در این زن ایجاد شده؟! چقدر تو رابطه قبلیش توی سختی بوده که الان حال بچه هاش رو هم نداره؟؟؟؟!! چطور میشه که یک آدم بچه اش براش بی اهمیت یا کم اهمیت میشه! چرا صادق نیست!؟ چرا ننوشته مامان جان فردا پیامت رو گوش میدم!

دارم به این فکر میکنم یعنی  اون مادر فعلا توی فاز عاشقانه رابطه جدیده؟ یا این حس رو همیشه نسبت به بچه‌هاش داشته؟!


متاسفانه این ترس از دیده نشدن و مورد بی احترامی قرار گرفتن تو رفتار بچه ها کامللللا واضحه! همگی عصبی و پرخاشگر و ترس از دست دادن افراد دور و برشون  رو دارن .


برای بار هزارمین بار دارم به اهمیت انتخاب توی ازدواج پی میبرم! اون مادر و همسر اولش اگر انتخاب و رابطه سالم تری داشتن هم روح و روان خودشون سالم تر میبود و هم بچه ها آنقدر آسیب نمیدیدن! 


عمیقا برای همه آرامش آرزو میکنم 


درسته من هیچوقت از خودم راضی نبودم ولی الان تو دور و برم بقیه هم این انتظار و ازم دارن و صرفا عالی بودن ازم میخوام


در این بین برای ذهن و جسم و روحم آرامش میخوام. 

داشتم تمرین میکردم دست از سر خودم بردارم و تایم های خوشحالی و لذتم رو بیشتر کنم :) که اینجوری شد ینی این حس حسارو بیشتر لمس میکنم!!


داره چه اتفاقی میوفته؟؟؟

 نمیدونم! 

چکار بکنم درسته؟! 

مطمئن نیستم.


روزهای با اراده ام رو میخوام. 

باید به خودم زمان بدم :) و فشار نیارم :)) خدایااااااا کمک کن!


.

آران دیروز برام ادامه کادو تولدم رو داد :))))

یک دفتر سفر و نقشه و کارت پستال:))))))))))))) گویا از کارهای هدا رستمی هستتت :)))  

من این دخترو دنبال نمیکردم ولی میدونم خیلی مشهوره :))

از صمیم قلب خوشحال شدم :) واقعااااااا

از بهترین و حال خوب کن ترین کادوهای تولدم بوده و هست این دفتر 



من برم بخوابم دارم بیهوش میشم!


خوابگاه جای جالبیه. پر از فرصت برای تجربه کردنه!!

هررر چند من از محیطش و امکاناتش و اینها راضی نیستم و فکر میکنم هنوزم عادت نکردم بهش!


پیش دوستام خدای حریم خصوصی و اینام اما انگار خودم امروز به حریم یکی تعرض کردم و اونم با این جمله که بهتره سرت تو کار خودت باشه دهنم رو آسفالت کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


حس الانم پشیمونیه! که چرا به پر وپاش پیچیدم! ولی در مجموع تلنگر خوبی هم بود که یادم بمونه سرم تو کار خودم باشه وقتی خودم انقدر به حریم خودم اهمیت میدم، یادم باشه دیگران هم همین انتظار و از من دارن :))))))))

خوبه و گاها آدم به این تلنگر ها احتیاج داره! کار خوابگاستااا 


 همیشه یکی از کارهای سخت برام نه گفتن بوده!!! همییشهههه

بارها و بارها هم بهش عمل نکردم و خودم ضرر کردم این وسط اما همیشه با فکر کردن به انسانیت و کمک و اینها عملم رو توجیه میکردم! 

همیشه ته دلم این بود که خب اگر به یکی نگم باشه بعدش همش زیر ذره بینشم که خب اگر به اون اوکی ندادم پس خودم چکار کردم :)))

حدود یک سالی هست که درگیرشم  و کلی تحقیق و پرسش و مطالعه کردم و آخر به این رسیدم که مثل خیلی از چیزهای  دگ برمیگرده به تربیت خانواده‌م، رفتار پدر و مادرم و اینها.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

تا حالا ندیدم و نخوندم کسی از دوستای نزدیکش خسته بشه!!!

اما من الان مینویسم!

شایدم اصلا صمیمی نیستیم! اصلا تعریف صمیمی بودن چیه؟؟ دو تا دوست صمیمی یعنی چی؟؟

واقعا یک موقع هایی حس میکنم مطلوب من نیستند یآ من آنقدری صبر و تحمل یک سری ویژگی ها رو ندارم!!


وای از آران! غنچه و .

.


اونروز استاده داشت میگفت انسان سه بار میتونه بمیره! که  تو دوتاش انتخاب با خودشه!

مرگ اول وقتیه که ازدواج میکنه

دومی وقتیه که بچه دار میشه

سومی هم وقتیه که کلا از دنیا میره


خب من واقعا یکی از رویاهام بچه دار شدنه! اما محدود شدن هم منو میترسونه! 

انتخاب برای ازدواج که دگ جای خود داره. اونم با این وضعیت جامعه!!! 


شاید شانس ازدواج و حتی اشتباه کردنشو به خودم بدم امآ انتخاب بین مادر شدن یا نشدن برام سخته!!


اینا همه در حالیه که دوست دارم ۴ تا بچه یا بیشتر داشته باشم :/

شما فکر کن آدم رویاهام که ۴ تا بچه داره حالا بهش بگی نه اصلا بچه ای در کار نیست!!! 

نمیدونم خلاصه تصمیم واضحی ندارم!


.

راستی یک دوستی هم داریم خدای آه و ناله! امروز یهو وسط آه و ناله هاش گفتم اَه فردوس بسه!!!! 

شما باشید چکار میکنین!؟؟؟ 

تصمیم دارم بهش بگم وقتی پیش منی آه و ناله نکن حوصله ندارم!! شاید ناراحت شه، قهر کنه ولی برام مهم نیست! در واقع حوصله شو ندارم!! 


قبلا سریع به این فکر میکردم که ممکنه ایراد از‌ من باشه اما میبینم این چند سال هم خیلی صبوری کردم و کردیم همگی واقعا :)


فکر کنم قبلا هم اینجا نوشته بودم که خیلی نگاه حسادتی بقیه رو دیدم و حس کردم! 

چقدرررر بده واقعا؟؟؟!!!! 

راستیتش من آدم تو خوابگاه نشستن  و خوابیدن و هعی با گوشی ور رفتن نیستم! یعنی این آخری رو بودم ولی الان م نمیکنه! 

دلم میخواد برم سمت علایقم،‌ همزمان که کنکور و میخونم کتاب هم میخونم جدیدا! هفته گذشته دو تا کتاب خوندم! الان دگ اینکه به صفحه گوشی نگاه بکنم و دوست ندارم ینی دگ حس خواستی رو درم نمیکنه. 

از طرفی آدم نسبتا اجتماعی هستم تنها بودن طولانی مدت مطلوبم نیست اما بی هدف بیرون رفتن هم حالم رو رو به راه نمیکنه! 

دلم میخواد دوستایی داشته باشم که روی یک موضوعی دغدغه داشته باشن، دغدغه جامعه! سلامتی! تاریخ! حیوان! انسان و کلا دغدغه داشته باشن.


کسی که به فکر عمل دماغ یا مدل مانتو هست رو دوست ندارم. نکه بدم بیاد ازشون، نه! اما من دوست دارم اطرافیانم خیلی عمیق تر فکر کنن و کمک کنن من هم عمیق‌تر باشم :) 

حالا که هم اتاقی هام یک رفتارهایی از من میبینن هعی عع؟؟ اره؟؟ چطور حوصله داری و . ؟؟ میکنن! اینا میره رو مخم! 

دلم میخواد بهشون بگم همش میخوابی که چی؟؟ هدفت از خواب یا بعدش چیه؟؟ یک حرکتی یک کاری خب!!!! 

حس مستاصل بودن و خنثی بودنشون به من منتقل میشه! و چقدر سخته بتونی به مدت طولانی خودت رو توی اون سطح انرژی اولیه ات نگر داری :))

وقتی با بچه‌ها برای هم تولد میگیریم اینا با تعجب میگن بابا چه حوصله ای! در این مواقع دلم‌ میخواد یک سیلی به صورتشون بزنم بلکه به خودشون اومدن و از خواب و کرختی بیدار شدن!!!


چندین بار هم بهشون گفتم خسته نمیشید انقدر هر رو هر روز بعد دانشگاه میپرین رو تختتون و میخوابین؟؟؟ میگن بابا خیلی خسته میشیم!! 

دگ بدنشون عادت کرده! زندگی حول خواب میچرخه!!!! 

کی حرص خوردن من تموم میشه؟! کی اینآ تمومش میکنن؟! 


من خودمم شاید یک موقع اینطور بودم اما عمیقا یادم نمیاد و اینکه همش به فکر دانشگاه و همکلاسی و غذا و خواب باشی عصبیم میکنه!!! 



 


قبلا گفتم؟؟ 

دقیق مطمئن نیستم! 

خیلی از آدما میخوان بهم ثابت کنن پرفکتن!  عالین!  خوبن! 

مثلا آران حتی عصبی هم میشه در حال اثبات! 

یا یکی خجالت میکشه یک حسش  و بهم بگه!!! چرا واقعا؟؟


انگار من چند سال ازشون بزرگ ترم؟! یا اگه پیش من عالی نباشن چی میشه!! 

خودم بدم میاد که اینطورن! که‌میترسن که بفهمم خوب نیستن و طبق ایده آل های من نیستن! اما من کامل متوجه ام. هر چند به روی خودم نمیارم!

من اما انتظار ندارم اونها همه چی تموم باشن . اما خودشون این عذاب و به خودشون میدن و منم واقعا خوشم نمیاد این حجم از حساسیت برا اینکه خودت رو ثابت کنی!!!


راهکار خاصی ندارم و واقعا براشون متاسفم!!! 

نمیدونم شاید من خیلی شخصیت راحتی دارم که جلو بقیه سعی نمیکنم خودم و پرفکت نشون بدم!

واقعا رو مخمه!!



کردها رو خیلی دوست دارم، یک مهربونی و اتحاد خاصی دارند، 

توی خوابگاه هم اکثرشون روزه  میگیرند.‌

درسته که اخلاق فرهنگی زیادی باهاشون حس میکنم اما بین خودشون و به طور کلی چهره مثبت و قشنگی دارند تو ذهنم :))

امروز دیدم یک اتاقی قبل افطار برا خودشون شام درست کرده و توی اتاق هم سفره افطار پهن بود. من که روزه نمیگیرم یهو دیدم عع سفره افطار!!! کلا برام یک حس قدیمی تازه شد. خوشحالم که آنقدر معتقد هستند و واجبات دینی شونو به جا میارن :)))


×یک چیزهایی که از کردها همیشه دیدم رو اینجا مینویسم :) 


اینکه هرگز هرگز هرگز به زمان غیر مادری صحبت میکنند. مگر خیلی مجبور باشند! این یکم آزاردهنده است اگر تو جمعشون باشی و متوجه نشی چی میگن.

بیشترشون ترجیحشون اینه با هم زبون خودشون هم‌اتاق باشند.

اعضای اتاقی که بچه‌هاش کرد هستند خورد و خوراک هاشون باهمه و خوب با هم مچ میشن :) 

آدمهای راحتی هستند، کم دیدم یکیشون خودشو بگیره! 

همیشه بزرگترین کتری روی گاز برای یک اتاقه که بچه‌هاش کردِ!

فکر کنم لازم‌نیست بگم که چقدر با معرفت هستند و اگر ازشون چیزی بخوای با جون و دل بهت کمک میکنند.



.

کلی دوست کرد دارررم :)) خوشحالم که اینطوره. ینی تونستم با افراد با فرهنگ خیلی متفاوت اوکی بشم و حتی دوستی‌ای شکل بگیره که وقتی هم و دیدیم کلی صحبت کنیم :))


.

آران همچنان رفتارهاش آزار دهنده است و منم چوب خط درک کردنم پر شده :) احتمالا تصمیمی که برای خیلی از دوستام گرفتم و براش بگیرم و خودم و زیاد تحت فشار نگذارم :) مثل خیلی از دوستای قبلیم.


.

امروز سر کلاس طرح حسابی کار کردیم :)) چسبید! بعد مدت‌ها :)


.

برای کنکورم ولی کاری نکردم!


.

کتاب چای نعنا منصور ضابطیان رو دارم میخونم :) کتاب خوبیه. اما نه عالی :)

اولین سفرنامه‌ای هست که دارم میخونم :) و خوشحالم :))



تا حالا ندیدم و نخوندم کسی از دوستای نزدیکش خسته بشه!!!

اما من الان مینویسم!

شایدم اصلا صمیمی نیستیم! اصلا تعریف صمیمی بودن چیه؟؟ دو تا دوست صمیمی یعنی چی؟؟

واقعا یک موقع هایی حس میکنم مطلوب من نیستند یآ من آنقدری صبر و تحمل یک سری ویژگی ها رو ندارم!!


وای از آران! غنچه و .

.


اونروز استاده داشت میگفت انسان سه بار میتونه بمیره! که  تو دوتاش انتخاب با خودشه!

مرگ اول وقتیه که ازدواج میکنه

دومی وقتیه که بچه دار میشه

سومی هم وقتیه که کلا از دنیا میره


خب من واقعا یکی از رویاهام بچه دار شدنه! اما محدود شدن هم منو میترسونه! 

انتخاب برای ازدواج که دگ جای خود داره. اونم با این وضعیت جامعه!!! 


شاید شانس ازدواج و حتی اشتباه کردنشو به خودم بدم امآ انتخاب بین مادر شدن یا نشدن برام سخته!!


اینا همه در حالیه که دوست دارم ۴ تا بچه یا بیشتر داشته باشم :/

شما فکر کن آدم رویاهام که ۴ تا بچه داره حالا بهش بگی نه اصلا بچه ای در کار نیست!!! 

نمیدونم خلاصه تصمیم واضحی ندارم!


.

راستی یک دوستی هم داریم خدای آه و ناله! امروز یهو وسط آه و ناله هاش گفتم اَه فردوس بسه!!!! 

شما باشید چکار میکنین!؟؟؟ 

تصمیم دارم بهش بگم وقتی پیش منی آه و ناله نکن حوصله ندارم!! شاید ناراحت شه، قهر کنه ولی برام مهم نیست! در واقع حوصله شو ندارم!! 


قبلا سریع به این فکر میکردم که ممکنه ایراد از‌ من باشه اما میبینم این چند سال هم خیلی صبوری کردم و کردیم همگی واقعا :)


فکر کنم قبلا هم اینجا نوشته بودم که خیلی نگاه حسادتی بقیه رو دیدم و حس کردم! 

چقدرررر بده واقعا؟؟؟!!!! 

راستیتش من آدم تو خوابگاه نشستن  و خوابیدن و هعی با گوشی ور رفتن نیستم! یعنی این آخری رو بودم ولی الان م نمیکنه! 

دلم میخواد برم سمت علایقم،‌ همزمان که کنکور و میخونم کتاب هم میخونم جدیدا! هفته گذشته دو تا کتاب خوندم! الان دگ اینکه به صفحه گوشی نگاه بکنم و دوست ندارم ینی دگ حس خواستی رو درم نمیکنه. 

از طرفی آدم نسبتا اجتماعی هستم تنها بودن طولانی مدت مطلوبم نیست اما بی هدف بیرون رفتن هم حالم رو رو به راه نمیکنه! 

دلم میخواد دوستایی داشته باشم که روی یک موضوعی دغدغه داشته باشن، دغدغه جامعه! سلامتی! تاریخ! حیوان! انسان و کلا دغدغه داشته باشن.


کسی که به فکر عمل دماغ یا مدل مانتو هست رو دوست ندارم. نکه بدم بیاد ازشون، نه! اما من دوست دارم اطرافیانم خیلی عمیق تر فکر کنن و کمک کنن من هم عمیق‌تر باشم :) 

حالا که هم اتاقی هام یک رفتارهایی از من میبینن هعی عع؟؟ اره؟؟ چطور حوصله داری و . ؟؟ میکنن! اینا میره رو مخم! 

دلم میخواد بهشون بگم همش میخوابی که چی؟؟ هدفت از خواب یا بعدش چیه؟؟ یک حرکتی یک کاری خب!!!! 

حس مستاصل بودن و خنثی بودنشون به من منتقل میشه! و چقدر سخته بتونی به مدت طولانی خودت رو توی اون سطح انرژی اولیه ات نگر داری :))

وقتی با بچه‌ها برای هم تولد میگیریم اینا با تعجب میگن بابا چه حوصله ای! در این مواقع دلم‌ میخواد یک سیلی به صورتشون بزنم بلکه به خودشون اومدن و از خواب و کرختی بیدار شدن!!!


چندین بار هم بهشون گفتم خسته نمیشید انقدر هر رو هر روز بعد دانشگاه میپرین رو تختتون و میخوابین؟؟؟ میگن بابا خیلی خسته میشیم!! 

دگ بدنشون عادت کرده! زندگی حول خواب میچرخه!!!! 

کی حرص خوردن من تموم میشه؟! کی اینآ تمومش میکنن؟! 


من خودمم شاید یک موقع اینطور بودم اما عمیقا یادم نمیاد و اینکه همش به فکر دانشگاه و همکلاسی و غذا و خواب باشی عصبیم میکنه!!! 



 


من و آران رو خیلی رویا پردازی ها و علایق تفاهم داریم 

اما یک سری رفتارهایی داره که من شاید تا قبل این ندید میگرفتم اما تصمیم گرفتم ندید نگیرم! ما تفاوت های زیادی هم داریم مثل همه دوستای صمیمی! 

اما من به این نتیجه رسیدم گذشت از برخی رفتارهاش یعنی ندیدن خودم و پاگذاشتن رو شخصیت خودم!! برای همین ارتباطم رو باهاش کم کردم!

بارها بهم گفته بود نمیخواد رابطه مون کمرنگ بشه! منم اون رو دوستی میدیدم که تو خیلی موارد به شدت هم رو درک میکردیم، اما راستش من الان خودم و آرامشم رو انتخاب میکنم و نمیخوام و نمیتونم خشونت و عصبیت رو تحمل کنم! در واقع میتونم تحمل کنم اما نمیخوام به خودم و روانم آسیب بزنم! نمیتونم کنارش بایستم و کمک کنم آروم تر باشه چون اجازه نمیده و سخته! 


حس میکنم من فرشته نجات نیستم! مسئولیتی ندارم!! نکه نخواسته باشم یا تلاش نکرده باشم اما بیشتر از این نمیخوام بجنگم!!!

آدما آسیب میبینن. زخم های شدیدی برمیدارن! اما فکر نمیکنم تا خودشون نخوان یا وقتش نرسه بشه براشون مرحمی دوخت :) 

کاش وقتش برامون زودتر برسه تا راحت بشیم تا مدت بیشتری از عمرمون رو راحت باشیم :) 


دلم نمیخواد حس کنه طرد شده و بنظرم الان که دارم با این شیوه پیش میرم خودش هم واقعه که اشتباه میکنه و اینجوری شاید این حس رو نداشته باشه :)

عمیقا براش و برا خودم آرامش آرزو میکنم .


یک حس دل گرفتگی عجیبی دارم امشب! 

نمیدونم چرا؟! 

حس میکنم خدا (البته اگر باشه ) مثل یک مادر سخت گیر وایساده اون بالا و اصلا حاضر نیست باهام صحبت کنه! منم مث بچه های تخس محلش نمیدم . اما تو خلوتم دلم برا بغلش تنگ شده و نمیدونم بهونه ام چیه که نمیرم سمتش . 

میدونم دلش مهربونه اما نمیتونم غرورم و بگذارم زیر پام! نمیدونم برا چی؟! غرور چی؟! بهونه چی؟! 

دلم میخواد اون بیاد منت کشی! بیاد بغلم کنه بلندم کنه ببره پیش خودش بخوابونتم. من مثل چسب بهش بچسبم و برای تمام این مدت دوری زار زار تو بغلش گریه کنم :) چند روزی فقط بهش بچسبم!!


دلم میخواد دگ هیچوقت باهم قهر نکنیم!

اما اون نمیاد انگار و منم مجبورم توی خلوتم به گریه هام ادامه بدم!


نمیدونستم دیشب شب قدر بوده! 

صبح که فهمیدم یک طوری شدم!!! با خودم گفتم واقعا؟؟ چه عجیب!! 


توی اینستاگرم دیدم جمعیت امام علی ۸۰۰۰ تا بسته برای مناطق محروم و سیل زده قراره ارسال کنه :) دلم مچاله شد!! به این فکر کردم که چقدر قلب یکی میتونه بزرگ باشه که شبا در فقرا رو بزنه و براشون آذوقه گذاشته باشه پشت در و خودش رفته باشه! جدای از اینکه این داستان واقعی یا ساختگی هست این حجم از بزرگی قلب یک آدم اشک میاره تو چشام! اینکه یکسری آدم با هر نیتی برای انسانیت به فقرا کمک میکنن و این راه کمک ک رون رو ادامه میدن برام خوشحال کننده است :)


من هیچوقت طعم فقر و نچشیدم اما شده که پولم کم بوده، شده با استرس رفتم خرید کنم!!! نداری تا همین حد هم ترس میاره تو وجودم و موهای تنم و سیخ میشه چه برسه به فقر و نداشتن مفرط!! نداشتن پشتوانه . حتی برای غذا و سر پناه امن.


یک کتابی خریدم توی نمایشگاه کتاب تهران به اسم "تکه‌هایی از یک کل منسجم" :) - نویسنده: پونه مقیمی

توی یک بخش توضیحاتی راجع به افراد خشمگین و عصبانی میده :) قانعم کرد آران رو همینجوری و یکهویی با خشم و عصبانیتش تنها نگذارم :) البته به خودم حق میدم یک موقع‌هایی از دستم در بره اما باز تصمیم دارم بهش کمک کنم و آرامشش رو هم ببینم :) 


 پروسه امروز خوب بود :) ینی بی‌ناراحتی از هم جدا شدیم :)


.

فکر کنم قبلنم چند بار نوشتم من حسادت زیادی رو دور و برم حس کردم تا حالا :)) و همیشه هم به این فکر کردم که چرا؟؟ مگه من چکار کردم؟؟!! 


امروز متوجه شدم من نمیتونم همه رو قانع کنم و با خودم دوستشون کنم :) اگر ناراحتن یا غصه دارن یا حرص میخورن به خودشون مربوطه :)) و همون طور که من با غم و غصه هام کنار میام اونها هم میتونن و مجدد به خودشون مربوطه :))


یک چیزی که همیشه ته ذهنم هست اینه که این دنیا ضعیف ها رو بدجوری عذاب میده! حالا یا ضعیف یا کسی که ضعیف بودن رو انتخاب میکنه و یا ژست آسیب دیده به خودش میگیره :)

اگر پا نشی و ادامه ندی کسی از غیب ظاهر نخواهد شد 

هر کسی راهی داره :)))


.


امروز کلیییییی میوه خریدم :))) میوه های تابستونی بسیار دوست داشتنی ان :))))) 

[اگر روزه اید شرمنده] گوجه سبز و توت فرنگی و زردآلو و توت سفید و خیار و گوجه و کدو و هویج خریدم :)) 

یک بسته سبزی خوردن پاک شده هم خریدم و قراره با آران نصفش کنیم :))  

فکر کردن به اینکه میوه حال پوستم رو خوب میکنه سر ذوق میارتم :))) 

امروز یکی از دوستام میگفت به دکتر گفتم: دکتر کرم دور چشم میخوام!!!!  بعد دکتر هم خندید و گفت اینا همه چرتن :// 

بهش گفتم آب و میوه زیاد بخور :) کرم دور چشم نمیخواد  

حالا من خودم پوستم عالی نیست اما خب میوه و سبزیجات واقعا صفا میده پوست رو :) 


.


راستی امروز آخرین جلسه کلاس‌های دوره کارشناسیم بود:))

به همین زودی تموم شد و به همین زودی چند ماه و هفته آینده خواهد گذشت و من در عین ناباوری فارغ التحصیل میشم :))


اینکه چقدر بزرگ شدم و چقدر خوب بود و حتی نمیتونم توصیف کنم. خوشحالمممم و ممنونم از خودم :)))))))))))))))


گوبا چند سال پیش یک وبلاگی رو پیدا میکنم و بعد خیلی زود نویسنده میاد میگه میخوام گروه بزنم بیاین اونجا باهم آشنا شیم :)) منم میرم تو گروهه و بعد وسطا نویسنده قهر میکنه میره و اما اون گروهه و اعضاش همچنان هستن و منم توی گروه هستم و حسابی باهم دوست شدیم :)))


نویسنده محترم وبلاگ توی چنل تلگرامیش نوشته داره طلاق میگیره و این چند روز خانمای گروه همه صحبتشون تحلیل زندگی خودشون و نویسنده هست و. 

تا جایی که کار رسید به اینکه بهتره قبل ازدواج چه وکالت هایی رو خانم از آقا بگیره! 

منم گوشام و تیز کردم یکی از اعضای گروه که از قضا وکیل هست اون لیست رو بفرسته برامون و منم سیوش کنم داشته باشم برا روزهای احتمالی :)


راستیش این خانوما انقدر غر زدن از شوهراشون و شرایط و قانونی که برای جدا شدن ازشون حمایت نمیکنه من به سرم زد ا صلا قید ازدواج رو بزنم و نیوفتم تو این همه دردسر!!!  

بعد یکیشون به یکی از دخترای مجرد گروه گفت معطل نشین برای اینکه تقدیر برات یکی رو رقم بزنه بلکه خودت خوب بگرد 

منم خواستم قضیه رو باز کنن و منظورشون از  خوب بگرد رو بگن :) 

یکیشون گفت هرچقدر میتونین تجربه کسب کنید در چهارچوب های خانوادگی و شخصی و. 

یکیشونم گفت وارد رابطه بشید تا وقتی وارد رابطه نشید نمیدونید چی به چیه! 


راستش با اولی موافقم و با دومی هم دارم موافق میشم . در واقع همون قضیه شنیدن کی بود مانند دیدن هست :))


.

داشتم به این فکر میکردم  که کسی جرئت نداره بیاد بهم پیشنهاد بده رابطه ای رو شروع کنیم و دلمم نمیخواد شل کنم :) 

باید شجاعتش رو داشته باشه احتمالا  


البته اون خانم دومیه این رو هم گفت که نکته سنج باشید و حواس جمع و سخت گیر :)))) 


دگ همین.


.

امروزم درصدام تعریفی نداشت ؛ ) خدایااااااا! !! بخیر بگذرون :))


گویا ۱۰ روز بیشتر تا کنکور ارشد نمونده و من ناامیدم از نتایج تست هام :)


نمیدونم چی قراره بشه :) نمیدونم توی این ده روز چقدر میتونم وضعیتم و تغییر بدم!

کم هم با وضعیت مطلوب فاصله ندارم زیاده در واقع نوسان زیاد داره درصدام و این نشون میده چندان مسلط نیستم. 

خلاصه که اینجوریم و امیدوارم روز کنکور روز خوبی باشه.


بیشتر از این کلافه ام که پلن b توی زندگیم ندارم. ینی برنامه ای در صورت نشدن وضعیت مطلوب اولیه :) خیلی بده و باید جدی بهش فکر کنم. در واقع برای همه این باید باشه ینی هممون داشته باشیمش تا با خیال آسوده تر جلو بریم. .

خیلی آینده برای گنگه! حتی دو ماه بعدم! و این خوب نیست این که تو برنامه مشخصی توی ذهنت نداشته باشی خوب نیست 

و مثل همیشه به این میرسم که من نمیدونم چی میتونه خوشحالم کنه، چه چیز دقیقا. البته یک حدس هایی میزنم.

خلاصه که توی یک حالت این مدلی هستم. کاش به خیر بگذره ://// کاش!!!!



.

راستی آمار وبلاگمم کار نمیکنه، کسی میدونه چرا ؟؟


به طرز عجیبی بیخیالم :)))

نمیدونم چرا :)) 


ذاتا در شرایط بحرانی یک آرامش عجیبی دارم :/

فکر کنم این ویژگیم به درد هلال احمر و اینا بخوره  برم اونجا مشغول شم چطوره؟؟ 

ینی خودمم خودمو شگفت زده میکنم و میخندم از حالت هام :/

آخه کدوم کنکوری انقدر ریلکس میشه ؟؟؟ هومم؟؟؟!!


وضعیت تست ها؟؟ همونجوری و یکجورایی دگ حالش و ندارم!! کلا دگ یک مدلیم انگار! انگار یک جامدی بودم الان آب شدم. حالت مایع شدم! یک مایع غلیظ و حرص درآر که خیلی آروم حرکت میکنه و عین خیالشم نیس :/


خلاصه این مدلیم :/

راستش ۷۰ درصد از خودم راضیم! ۳۰ درصد نه! دگ مونده به سوالا و شانس من :)


یادم نمیاد هیچوقت برای یک امتحانی آماده آماده رفته باشم!! گویا اصلا عادت ندارم اون مدلی.

رو مود خاصیم الان! رو مود تو افق محو بودن 


هیچی دگ همین!!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها